روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

نان صلواتی

بچه که بودم چون صف چندتایی نونوایی ها شوغ و صف یکی خلوت بود من و داداشی با هم میرفتیم و وامیستادیم تو صف یکی ها تا دو نون بربری بخریم . بعضی وقت ها نوبتمون که میشد آقا شاطر ازمون پول نمیگرفت و میگفت صلواتیه و ما شاد و خرم از اینکه اون پول دیگه رسید به خودمون فاتحانه به خونه بر میگشتیم . و از روی صفای دل بچگی هامون تو مسیر برگشت همش صلوات می فرستادیم . اون زمان برای نون حرمت و ارزش زیادی قائل بودند . مثلا اگه میدیدند یه تکه نون افتاده زمین برمیداشتند و فوتش میکردند و میذاشتند لبه پنچره ای تا مبادا کسی پاشو ندانسته بزنه روش و بی حرمتی بشه . اون زمون ها نون ها عطر و بوی خوبی داشتند . وقتی کسی نون بدست وارد جایی میشد به همه تعارف میکرد ، اول از همه به بچه ها . چون معتقد بودند بوش میاد زشته . هر وقت که مامان نون لواش  میگرفت و میذاشت لای پارچه تا بیاره خونه ، دل تو دلم نبود که من برسم و خیار و پنیر بیارم و مامان برام لقمه بگیره و من با عشق بخورم . یه چیزی بگم . بهم نمی خندید . دلم هوس نان صلواتی کرده . دلم هوس بوی نون رو کرده . الان کدوم نونی بوی خوب میده . کدوم آدمی دیگه میاد به آقا شاطر میگه یه تنور صلواتی . چرا یادمون رفته که نون حرمت داره . چرا هر روز صبح وقتی میریم بیرون کیسه نونهای خشک شده رو بغل سطل آشغال می بینیم . راستی چرا دیگه نمکی نداریم . نمکی ها افرادی بودند که با چرخ دستی میومدند و با صدای بلند میگفتند نمکیه ، نون خشکیه ، نمکیه . تو چرخ دستیشون هم کلی آبکش قرمز و سفید آویزون بود که در ازای گرفتن نون خشک بهمون میدادند . راستی چی شدند ؟؟؟؟

در راستای هوس دلم داشتم تو نت میگشتم که جشمم به طرح صلواتی نان خورد . خیلی جالبه . با پرداخت 10920 تومان میشه برای یکسال هر شب جمعه یه دونه نون صلواتی (از نوع لواش) تو هر منطقه ای که دلمون می خواد داد .  من از اینجا پرداخت کردم . حس قشنگی به آدم دست میده . راستش الان شرایط اینو ندارم که برم بگم یه تنور صلواتی اما حداقل با اینکار میدونم هر پنجشنبه یه نونی هست که شکم بچه گرسنه ای رو سیر کنه . الزاما شکم گرسنه نه ، بعضی وقت ها چشم گرسنه ای سیر میشه . بعضی وقت ها دل آدمی شاد میشه . همین بعضی وقت ها تو این دنیای پر سر و صدا و فراموشی یعنی چراغی برای آیندمون . 

در راستای درست کردن آبمیوه های مخلوط من دراوردی خودم دیشب یه چیزی مثل میلک شیک درست کردم که اون هم جالب بود . اسمش رو گذاشتم میلک شیک ماست شاهتوت .

مواد لازم و طریقه درست کردن : 

یخچال رو باز میکنید ببینید چی داره توش خراب میشه همون ماده اصلی رو تشکیل میده یک لیوان شیر ، نصف لیوان ماست ، مقداری عسل ، 10 عدد شاه توت ( چند روزی بود که مونده بود تو یخچال داشت خراب میشد هر میوه دیگه ای رو میشه استفاده کرد) ، مقداری پودر دارچین ، مقداری وانیل و چند تکه یخ را در مخلوط کن ریخته و میگذاریم خوب مخلوط شود . قرقی برای امتحان ،دو تا ماست بستنی میهن گرفته بود . مال خودش رو خورده بود مال من مونده بود . بستنی رو نصف کردم (البته روکشش رو جداگانه خوردم) و ریختم تو لیوان و اون مواد مخلوط شده رو هم بهش اضافه کردم و برای تزیین مجددا مقداری پورد دارچین روش ریختم . به خاطر شاهتوت رنگش تقریبا بنفش بود . طعم قالبش ماست و دارچین بود و مثل همیشه خودم خیلی خوشم اومد . فقط کسانی که دوست دارند شیرین تر بشه می تونند عسلش رو زیاد تر بریزند .

یک لیوان شادی

از اونجایی که از زمان طفولیت به انواع آبمیوه علافه ای وافر داشتم آبمیوه گیری و مخلوط کن اولین وسیله ای بود که موقع خریدن جهیزیه خریدم . اما خب عمر آبمیوه گیری کفاف نداد و سر لج و لجبازی با یه دونه هویج سوخت و از گردونه این بازی کنار رفت و یه جورایی دست من عاشق آبمیوه رو تو پوست گردو گذاشت . بعد از اون مونس روز و شب من شد مخلوط کن . اینکه چرا تو این مدت دیگه آبمیوه گیری نخریدم نمی دونم شاید چیزی که همه نیازهای منو براورده کنه پیدا نکردم (الکی) اما اونقدر تو زندگی صنم داشتیم که آبمیوه گیری توشون گم بود . پس بیخیال .

خب میگفتم من موندم و یه مخلوط کن که تمام دنیای نوشیدنی من شده . با توجه به علاقه ام به طعم های جدید و خنک ، همیشه ترکیبات جدیدی  از میوه ها رو امتحان میکنم و صد البته که برای خودم بسیار دلنشین میشه .

دیروز در یک اقدام تصمیم گرفتم یک اسموتی خوشمزه درست کنم . دنبال یه طعم جدید بودم . رفتم سراغ یخچال . دیدم از دیشب یک لیوان آب هندوانه مونده ، کمی هم شاهتوت داشتیم که 10 تا دونه برداشتم ، سبزی خوردنم رو نگاه کردم دیدم نعنا نداره می خواستم نعنا هم بریزم توش ، عرق آلوئه ورا گرفته بودیم که بازش نکرده بودیم یک لیوان هم از اون اضافه کردم بعد دیدم ته کابینت سیروپ وانیل کارامل سن ایچ دارم ، آخرش بود همش رو ریختم ،بعدش یکم خاک شیر شستم و اون رو هم اضافه کردم ،

بعد چشمم به شربت پرتغال افتاد کمی هم از اون اضافه کردم و دنبال چوب دارچین و زنجبیل بودم که دیدم تموم شده ، بی خیال شدم و همه اینها رو گذاشتم 3 دقیقه حسابی با 8 تکه یخ مخلوط شد . جای همگی خالی یک نوشیدنی بسیار خوشرنگ و خوش طعم و خنک درست شد . مزه قالبش آلوئه ورا و کارامل بود . رنگش هم با اینکه یک لیوان بزرگ آب هندوانه ریخته بودم و فقط 10 تا دونه شاهتوت به سمت بنفش می رفت . من که مثل همیشه راضی بودم  و از خنکی و طعم جدیدش لذت بردم . 

بعضی وقت ها یک لیوان آبمیوه میتونه شادی و نشاط و آرامش تو زندگی ایجاد کنه . آبمیوه هایی که تو خونه با حداقل های خودمون تهیه میشه . با چیزهایی که ماه هاست شاید گوشه کابینت داره خاک میخوره . آبمیوه هایی که کمترین هزینه رو برای لذت بردن ازش می پردازیم .

دیروز اولین سفره افطار رو پهن کردیم ، بربری فانتزی ، سبزی خوردن ، عدسی ، پنیر و خرما . ساده بود اما چون میزبانمون خدا بود با عشق نشستیم و خوردیم . برای شام هم که ساعت 12 صرف شد قیمه داشتیم و برای سحری یک لیوان شیر خوردیم .

زندگی زیباتر از قبل در این مدت جریان داره .

تو این ایام اکثرا آبمیوه های جدیدی درست میکنم که پای ثابت همشون هندوانه و خاکشیره . اینجا مینویسم تا یادم نره . اگه شما هم طعم های جدیدی ساختید بگید تا من هم تجربه کنم

مهمانی

امروز رفتم مهمونی  . از اون مهمونی هایی که عاشقشم . چون لازم نیست از قبل عزا بگیرم که لباس چی بپوشم ، کی هست ، کی نیست و خیلی از کارای خاله زنکی دیگه . تو این مهمونی فقط قراره خودم باشم ، خود خود واقعیم . این مهمونی از اون مهمونی هاست که هیچ وقت تنها نمیشینی . یکی که بیشتر از همه دنیا دوست داره کنارته . جنس مهمونیش در ظاهر گرسنگی و تشنگیه اما راستش جنسش صفای دل و ارامش وجوده . امروز مهمون خدا هستم . راستش هر روز مهمون خدا هستم اما خب این یک ماه دیگه خدا خودش رسما دعوت کرده . ساعت 3:30 صبح با لب خندون بلند شدم . از پنجره که بیرون رو نگاه کردم دیدم اکثر چراغ ها روشنه . با اینکه حتی دو ساعت از خوابیدنم نمیگذشت اما سرحال بودم . خب طبق قراری که با قرقی داریم شب شام رو ساعت 11 می خوریم و برای سحر ها فقط نون و پنیر و هندونه به همراه کلی آب هندونه . خیلی مزه داد . تلویزیون رو روشن کردیم و دعای سحر رو گوش دادیم . اللهم انی اسئلک .... همین کلمات به آدم انرژی میده . بعد از سحری همونطور که به دعا گوش میدادم آشپزخونه رو مرتب کردم تا برای صبح کاری نداشته باشم . با تموم شدن کارهای من ، اذان صبح هم تموم شد و نماز خوندیم و تا ساعت 6:30 خوابیدیم و بقیه به روال همیشگی گذشت .

خب طبق قرار قبلی با خودم ، می خوام برای آرامش دل ها   ، رفع مشکلات همه خانواده ها ، سرازیر شدن برکت به خونه ها ، شفای همه مریض ها  و براورده شدن حاجات حاجتمندان از امروز چهل شب زیارت عاشورا بخونم .

امام علی علیه السلام در یکی از خطبه های نهج البلاغه می فرمایند : پروردگارا اگر از بیان خواسته ام ناتوانم یا در حیرتم که از تو چه بخواهم خودت مرا به آنچه صلاحم در آن است رهنمون شو و دلم رو به نقطه ای که خبرم در آن است متمرکز ساز که چنین رهنمود هایی از تو بیگانه و عجیب نیست (بخشی از خطبه)


سلام بر 175 غواص شهید

تصورش هم زنده به گورم میکند..

هوایِ داغِ جنوب..

لباسِ تنگ، چسبان و پلاستیکیِ، غواصی..

درست تا زیرلبت را محکم پوشانده..

دست و پاهای بسته..

دراز به دراز، کنارِ رفقایِ جوان، زخمی و ترسیده ات..

نمیدانی چه میشود.. تیر خلاص یا شکنجه در اردوگاه..؟؟!

اما..

صدای بلدوزر، وحشت را در نفست به بازی میگیرد..

ترس.. چشمهای مادر.. دستهای پدر.‌. زبان درازی های خواهر.. کتانی های برادر..

گل کوچک با توپ پلاستیکی با بچه های محل..

آب یخ که شقیقه ات را به درد میآورد..

آخ.. خدایا به دادم برس.. تنهایِ تنها..

بلدوزر، پذیرایی اش را آغاز میکند.. خااااااک.. خاااااک

نفست را حبس میکنی به یادِ زمان خریدن برای زندگی در زیر آب..

صدای ِ فریادهایِ خفه ی دوستان، قلبت را تکه تکه میکند..

بدنت رویِ زمین داغِ، زیر خاکِ گرم، چسبیده به لباسِ غواصی، آتش میگیرد..

دستهای بسته ات را تکان میدهی..

دلت با تمامِ بزرگیش، قربان صدقه های مادر را طلب میکند..

هوا برای نفس کشیدن نیست..

اکسیژن ذخیره شده ات را به یادگار از دریا میهمانِ ریه هایِ خاک میکنی.. اما انگار خاک ظالم است.. هی سنگین و سنگین تر میشود..

دلت نفس میخواهد..

ریه هایت گدایی میکنند، جرعه ایی زندگی را‌‌..

مهمان نوازی میکنی..

عمیق..

اما خاک..

فقط خاک است که در ریه ات، گِل میشود..

خدایا..

کی تمام میشود..

صدای ترک خوردن استخوانهایِ قفسه ی سینه ات را میشنوی..

دوست داری گریه کنی و مادر باشد تا بغلت کند..

کاش دستانت را محکم نمی بست..

حداقل تا دلت میخواست، جان میدادی..

نه نفس..

نه دستانی باز، برایِ جان دادن..

گرما و گرما و گرما..

خدایا دلم مردن میخواهد..

مادر بمیرد..

چند بار مردنت تکرار شد تا بمیری؟؟؟!!!! .

سلام_بر_١٧٥غواص_شهید

دوست داری گریه کنی ومادر باشد تابغلت کند...آخ..

تصورش هم زنده به گورم میکند

بمیرم برای دل مادرتون...



این متن کپی از وبلاگ یکی از دوستان وبلاگ نویس هست!

نفسم بالا نمیاد .

خاله زنک


سلامی به پر سر و صدایی خونه ما 

از 7 صبح همسایه دیوار به دیوار ما داره عملیات خاکبرداری از ساختمان خودشون و در عین حال خاک رسانی به خونه ما رو با تمام قوا انجام میده .

دیروز مامان کلی مهمون داشت . نسوان اقوام پدری در منزل مادری بودند . یکشنبه رفتم کمک مامان . البته مامان جونم کل کارها رو انجام داده بود و فقط یه جارو و درآوردن ظرف و ظروف برای من مونده بود . کارام تا 12 تموم شد که گفتم برم آرایشگاه . به قول قرقی شبیه کوبلای خان شده بودم . سیبیلی بهم زده بودم و ابروهام شده بود به پهنای دو انگشت . یعنی خودم از دیدن خودم تو آینه حالت تهوع میگرفتم . رفتیم و مراحل مختلف خوشگلازیسیون رو گذروندیم و برگشتیم . به خاطر بازی والییبال هم زود برگشتم خونه . که خدا رو شکر مقتدرانه 3-0 بردیم . قرقی که اومد با دیدنم کلی ذوق کرد و گفت چقدر قیافت عوض شده . ببینید چی بودماااااااااااااااااااا . دوشنبه صبح زود رفتم خونه مامان ، برای ناهار مهمون داشت . تو راه بودم که دیدم زهرا زنگ زد و گفت عمه اومدنی نون و شیر کاکائو و شکلات صبحانه بخر . یعنی 15 دقیقه تمام دنبال سوپری باز میگشتم . رفتم و صبحانه خوردیم و سریع پریدم دستشویی رو شستم و بعدش یه دوش جانانه گرفتم . ساعت 11 دیگه کم کم مهمونا یکی یکی اومدند . خوش گذشت اما خب مثل همیشه خاله زنک های جمع باعث دلخوری هم شدند . نمی دونم بگم متاسفانه یا خوشبختانه ، دختر عموهای من که از قضا همسن هستیم و همگی در یک سال ازدواج کردیم همون سال اول ازدواجشون بچه دار شدند و من بینوا دارم  سرکوب این ماجرا رو از بیخودی های فامیل تحمل میکنم . دیروز کار متلک پرونی بالا گرفت که دیدم دارن از سکوت و لبخندم سوء استفاده رو میکنند . برگشتم گفتم چرا شما فکر میکنید از خودم برام دلسوزترین و  صلاح زندگی من رو بیشتر از خدا و خودم می دونید . آقا یکی از اقوام ما با عروساش مشکل داره . هرجا میشنه از عروس هاش بد میگه . خدایی ما تا به امروز از عروس هاش جز احترام و خانمی هیچی ندیدیم اما همین عزیز تا دلتون بخواد عروس ها رو مسقره کرده و تیکه انداخته . حتی دیروز تو خونه خودمون به عروس خودمون تیکه های بد مینداخت . خب خدایی آدم ناراحت میشه . مامان به خاطر میزبان بودم احترام نگه میداره اما خب کاسه صبر آدم هم اندازه داره . داشت همینطور از عروس ها میگفت که یک دفعه رو کرد به ما جوونن ها گفت اینا هم وقتی در مقام عروس قرار میگیرند فلان هستند و بهمان . من هم داشتم با دختر عموهام یه گوشه صحبت میکردم که یکدفعه گفت مثلا الان نشستند دارند در مورد مادر شوهرای مظلومشون حرف میزنند . باز ناراحت شدم . با خنده گفتم  چرا فکر میکنید وقتی چند تا جوون دور هم نشسته فقط دارند در مورد شماها صحبت میکنند . اونقدر مسایل مهمی وجود داره که حرف به این مسایل نمیرسه که دیدم باز ناراحت شد . مهمونا ساعت 7 رفتند و من هم کمی به مامان از دست این فامیل دور گله کردم . اما در کل خیلی خوش گذشت .

ساعت 7:30 بود که قرقی تماس گرفت و حرفی زد که کل خوشی اون مدت زهرم شد . شریک احمق ما به همراه زن احمق تر از خودش چکمون رو داده به شهر خر . دیروز شهر خره زنگ زده و کلی تهدید کرده . از وقتی اینا رو شنیدم قلبم درد گرفته . خدا هیچکس رو با یه زبون نفهم همکلام نکنه . شب قرقی اومد خونه مامان اینا و با چند تا از دوستاش صحبت کرد و راهنمایی خواست . حالا قراره امروز تصمیم قططعی رو بگیریم اما این رو میدونیم که دیگه حتی اگه پول دستمون هم بیاد بهش نمیدیم تا از طریق دادگاه سه سال دیگه دستش برسه . دوستان برامون دعا کنید . دعا کنید که حق به حقدار برسه .