روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

اعتماد بی جا

دفتر خاطرات یکی از قشنگترین وسایلی است که هر آدمی می تونه بعد از گذشت چند سال پیدش کنه و بخونه و به افکار و غم ها و شادی های اون روزگار لبخند بزنه و بگه یادش بخیر . دفتر خاطرات برای آدمی مثل من که عاشق خاطره و خاطره بازی هستم یعنی یک بخش مهم زندگی . حالا فکر کن یکی پیدا بشه و تمام خاطراتت رو نابود کنه . دفترت رو بسوزونه . جایی که توش از احساسات ، تصمیمات و کارهات می نوشتی رو در چشم بر هم زدنی از بین ببره ، چه حالی بهت دست میده . ناراحت میشی؟؟؟؟؟؟؟ من دارم آتیش میگیرم . از وقتی یادم میاد دفتر خاطرات داشتم . یه زمانی بهترین خاطراتم مربوط به روزانه های مدرسه بود که من چی گفتم ، آیدا چیکار کرد ، خانم معلم چی گفت و .... یه زمانی مربوط به سفرهایی که آخر هفته ها میرفتیم و یه زمانی هم به دوران نامزدی و قهر و آشتی و غم و شادی هاش . اما متاسفانه از زمانی هم که دفتر خاطرات داشتم یکی بود که بلاخره سر به نیستش کنه ، یا به خاطر موضوعی که اون روزها دغدغه ام بود جواب ازم بخواد ، یا بقول خودشون مچم رو بگیره . یه زمانی تو دوران نوجوونی هام دفترهایی مد شده بود که توش از عشق و عاشقی می نوشتند . منم جو گیر . یه دفتر  چهل برگ برداشته بودم و یه جلد خوشگل گرفته بودم و کلی نقاشی عاشقانه کشیده بودم و واژه عشق رو به هزار شکل طراحی کرده بودم . مثلا شمعی آب میشد و عشق میساخت ، پروانه ای می سوخت و عشق میساخت ، گلی در چشمه ای می رویید و عشق میساخت و ... از این خل بازی ها زیاد داشتم . توش هم یه عالمه شعر و نوشته داشتم برای کسی که مخاطبش تو بود . تویی که وجود خارجی نداشت اما تو بود . مثلا می نوشتم "تو را دیدم و بوی عطرت را به جان خریدم زیباترینم " خب جو گیر بودم . به خاطر اینکه می دونستم بابا به شدت رو این کارها حساسه هزار جا قایمش میکردم . تا اینکه لو رفت . نمی دونید اون شب رو چطوری به روز رسوندم . اون دفتر جلوی چشمم ریز ریز شد . از فرداش بابا دنبال "تو "بود . مگه میشد بهش گفت "تو" وجود نداره ، باورش نمیشد . تا مدت ها از بیرون رفتن به تنهایی منع شدم . حتی یه زمانی هم خودش یا مامان منو میبرد مدرسه و برمیگردوند . بعد از پیدا شدن اون دفتر ، جستجوی پدر در وسایل من بیشتر شد و دفتر خاطراتم نیز کشف شد . خب توش از همه چیز نوشته بودم . بابت تمامی کارهای کرده و نکرده ثبت شده تو اون خاطرات جواب پس دادم . اون شب قسم خوردم که دیگه خاطراتم و افکارم رو ننویسم . اما فردا شبش بابا به یه دفتر خاطرات اومد و گفت از این به بعد باید خاطراتت رو هر روز بنویسی و شبها برامون با صدای بلند بخونی . نشون به اون نشونی که من تا زمانی که رفتم دانشگاه هر روز گزارش کاری به اسم خاطرات روزانه با صدای رسا تحویل خانواده میدادم  . مامان هم که مطیع پدر بود و اگه بابا میگفت شیر ، ماسته ، مامان هم میگفت بله کاملا درسته  ، ماسته . البته این به این معنی نیست که پدر بدی دارم بلکه بر خلاف تصوری که شاید الان تو ذهن شما ساخته شده پدر فوق العاده ای دارم  . بسیار مهربان و حوش مشرب . یعنی ممکن نیست دقیقه ای پیشش باشی و لبخند رو لبات نباشه . اما خب گیرهای پدرانه مخصوص خودش رو داشت . از اون زمان سالهای زیادی میگذره . من هنوز دفتر خاطرات دارم . دفتر خاطراتی که هیچ کس بهش دست نمیزنه . از زمانی هم که عقد کردم دیگه بابا با دفتر خاطرات من کاری نداشت و کاملا حریم خصوصی رعایت میشد که سال 87 با وبلاگ نویسی آشنا شدم . راستش از نوشتن خاطرات و افکارم تو محیطی که کاملا مجازی بود لذت میبردم ، از اینکه دوستانی میومدن و نظر میذاشتن . تا سال 92 همزمان هم تو وبلاگ می نوشتم و هم تو دفترم اما از سال 92 زمانی که به بلاگفا اعتماد کردم دیگه دفترهام رو گذاشتم کنار . گفتم چرا چرک نویس ، پاک نویس کنم . اما بد چوبش رو خوردم . حالا اینکه اینا یک مشت خاطره هستند ، تو عالم واقع بعضی وقت ها اعتماد های نا به جا چنان صدماتی به زندگی میزنه که تا هفت پشتت به لرزه درمیاد . الان فکرم مشغوله ، آیا درسته هر جایی به هر کسی اعتماد کنیم ، بدون شناخت 

پ.ن: بزرگترین تصمیم و کاری که امسال در اون وبلاگ نوشتم انصراف از دانشگاه بود . تصمیم که خیلی خیلی یهویی شد و دو روز بعد انجامش دادم  . اینجا نوشتم چون قول دادم شهریور بنویسم که پشیمونم یا نه و به هدفی که موقع انصراف گرفتم رسیدم یا نه .

نظرات 5 + ارسال نظر
بانوی کوچک دوشنبه 8 تیر 1394 ساعت 11:16 http://barayeman3.mihanblog.com

سلام نگرانم کردی نکنه اطلاعات منم بپره ؟

نمی دونم برو ببین

فاطمه یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 17:27 http://taghdireman.mihanblog.com/

منم شباهت زیادی بهت دارم از لحاظ خاطره نویسی. ولی دفترهام همیشه امنیت داشت و هیچکی سراغشون نمیرفت.

صفحه های وبلاگتو ذخیره کن بزن رو cd که همیشه داشته باشی.

داشتم اما همزمان با بلاگفا لب تاپم خراب شد و هاردش آسیب دید و تمام اطلاعات پرید .
شانسو داری

نیاز یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 15:10 http://mydearboy.mihanblog.com

حق با تووووووووووووست
منم همیشه خاطراتمو روزانه مینوشتم حتی دستشویی رفتنمو( اون موقع ها که دبستان بودم) بعدش خلاصه نویسی میکردم( راهنمایی ودبیرستان)
الان طبقه بالای کتابخونه ام سی چهل تا سر رسیده
خععععععلی باحاله

جالبیش اینجاست که وقتی می خونی می بینی چقدر مسقره ترین چیزها بزرگترین خاطراتت بوده . قدرشون رو بدون

خانم توت فرنگی یکشنبه 7 تیر 1394 ساعت 12:11 http://pasazvesal.blogsky.com

اشکال نداره فقط یک سال رو نداری اتفاقات مهم اون یک سال رو هم خلاصه بنویس....
واقعن همیشه خاطرات روزانه ات رو واسه خانواده ات می خوندی؟

تو یک دوره بله
اما الان همون دوران برام خاطره شده

آنا شنبه 6 تیر 1394 ساعت 23:55 http://aamiin.blogsky.com/

هرکسی را امروز دیدم غصه وبلاگش را می خورد. فدای سرت عزیزم ... مهم اینه که توی ذهنت هنوز هستند.

ما ملت جوگیر و همیشه در صحنه ای هستیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.