روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

عزیز آقا

بچه که بودم سر کوچه مون یه مغازه ای بود که همه چیز میشد توش پیدا کرد . از جوراب و لباس و مداد و خودکار و لیف و سنگ پا بگیر تا گردنبد  و دستبندهای چوبی و سنگی و چیزهای الکی پلکی . به صاحب مغازه میگفتیم عزیز آقا . من یکی از مشتری های پر و پا قرص این مغازه بودم . یه زمانی تفنگ آب پاش ، از اون زرد و سبزهاش که شبیه کلت بود و زمانی دیگه کش سر و تل سر و سنجاق . اما باحال ترین چیزی که می خریدم ازش چسب رنگی بود . خب قبلا هم گفتم ما تو مدرسه خیلی کاغذ دیواری درست میکردیم . یکی از چیزهایی که باعث خوشگل تر شدن کاغذ دیواری هامون میشد چسب رنگی بود که به دو صورت ساده و اکلیل دار در بازار اون زمان در رنگ های محدود وجود داشت . آقا من هر روز خدا تو مغازه این آقا داشتم چسب رنگی می خریدم . این مغازه با همون فروشنده که در بین محل به عزیز آقا معروف بوده و است  هنوز هم پا برجاست و خب از زمانی که دیگه احساس کردم بزرگ شدم ، اصلا به خودم افتخار نگاه کردن به ویترین نه چندان جالب و شاید درهم و برهم مغازه رو نمیدادم . چند وقت پیش خونه مامان اینا بودیم که تماس گرفتند و برای شام خونه یکی از اقوام دعوت کردند . خب لباسم مناسب بود ولی جوراب نداشتم . گفتم من الان روز تعطیل از کجا مغازه جورابان پیدا کنم . مامان گفت سر راه برو از عزیز آقا بخر . گفتم از اون ، معلوم نیست جورابا رو از کی داره . سر راه جایی رو پیدا میکنیم می خریم . اومدیم بیرون قرقی گفت خانم جان برو از اینجا بخر شاید تو راه پیدا نکردیم . اصلا بخر اگه جنسش خوب نبود هر جا جوراب فروشی دیدیم وایمیستم برو یه جفت دیگه بخر . با اکراه و کلی غرغر و عصبانیت پیاده شدم . وارد مغازه که شدم قبل از هر چیز خود عزیز آقا توجهم رو جلب کرد . خیلی پیر شده بود . اما هنوز همون عینک ته استکانی و مهربونی تو صداش رو داشت . گفت دخترم چی می خوای . گفتم عزیز آقا جوراب پارزین می خوام . چیدمان مغازش همون شکلی بود . تا جوراب رو از بین صد تا کیسه نایلون برام بیرون بیاره از داخل سرم رو کردم تو ویترین . نمی دونید چیا دیدم . لاک های غلط گیری که تو شیشه های پلاستیکی شبیه لاک بود ( اونقدر غلط گیر مدادی استفاده کردم که این مدلش کلا یادم رفته بود ) ناخوداگاه یدونه برداشتم ، بعد چشمم خورد به چسب رنگی های زمان بچگی هام ، سبز و بنفش و زردش رو برداشتم ، بعد از این آبنبات های پستونکی دیدم ،خدا میدونست چند ساله اونجا بود از اون هم برداشتم ، یه دونه تل پهن ( زمان ما هیچ تنوعی در تل وجود نداشت ساده بود اما بعضی هاش نشکن) مشکی برداشتم و به رسم اون زمان پرسیدم نشکنه ، گفت آره دخترم و ازم گرفت و مثل خط کش بازش کرد . داشت نشون میداد که نمیشکنه . اما باحال ترن چیزی که برداشتم خط کش دستبندی بود . از اون خط کش ها که میزدی رو مچ دستت دور مچ جمع میشد . بعدش هم به یاد دوران تابستان های مدرسه یه کوبلن برداشتم و دو تایی با عزیز آقا شروع کردیم نخ هاش رو پیدا کردن . همه اینا رو حساب کردم و با لبخند و رضایت اومدم تو ماشین نشستم و گازش رو گرفتیم رفتیم مهمونی . با هزار مکافات جای پارک پیدا کردیم . قرقی گفت خب جورابت رو پات کن بریم داخل . گفتم وااااااااااای جوراب یادم رفت بخرم .  با عصبانیت گفت تو یه ساعت تو مغازه چیکار میکردی؟ گفتم خرید میکردم . گفت چه خریدی . کیسه خریدهام رو از کیفم در آوردم و نشونش دادم . حس نوستالوژیکش برانگیخته شد و 10 دقیقه ای تو ماشین کلی با اون وسایل خاطرات مرور کردیم . بعد به خودمون اومدیم و گفتیم بریم جوراب بخریم . با یه دور کوچیک دیدم همه جا بسته است و تنها شانسمون همون عزیز آقاست . مجددا برگشتیم سمت خونه مامان اینا و من پیاده شدم و رفتم سمت مغازه که دیدم قرقی میگه برای منم یه تفنگ آب پاش بخر .

دلم گرفته از دست خودم

سلامی به پر رنگی غبارهای همیشگی شکلک های شباهنگShabahang

این هفته یکی از کسل آورترین هفته های عمرم بود . سه شنبه یه سر رفتم خونه مامان اینا و الباقی فقط خوابیدم . یعنی خواباااااااااااااااااااااااااااااااااا . اصلا یه وضعی بود . از پنجشنبه حالم خوب شده و به روال عادی زندگی برگشتم . خدایا شکرت . یعنی هر وقت دلم بخواد می خوابم و صبح ساعت 6 دیگه بیدار میشم . پنجشنبه با داداش تماس گرفتم و برنامه استخر رو  مجددا اعلام کردم که فرمودند ما نمیاییم . گفتم بیجا می فرمایید . من به اون بچه قول دادم . عمه های ما صد سال سیاه از این کارا نمیکردند . گفت ببینیم چی میشه . قرقی برای ناهار اومد خونه و بعد از استراحت رفتیم خونه مامان اینا . سر راه هم رفتم یه سر زدم به استخر تا سانس هاش رو ببینم . از 8:30 صبح بود تا 8:30 شب . رفتیم خونه و مثل هر دفعه با بازی و صحبت گذشت .  شب هم همگی خونه مامان اینا خوابیدیم . زهرا هم اومد پیش من خوابید . صبح ساعت 7 بیدار شدیم صبحانه خوردیم و من و زهرا رفتیم استخر . عالی بود .هرچی بگم کم گفتم . حس قشنگی برام داشت . قرقی هم قرار بود با بابا برن که بابا گفت من باید واکسن آنفولانزا بزنم میترسم مجددا سرما بخورم عقب بیفته . قزقی هم با دایی اش هماهنگ کردند و عصر رفتند . برای ناهار خونه مادر شوهر دعوت بودیم . ساعت 12 بود که برگشتیم خونه خودمون .سریع لباسشویی رو روشن کردم و یکساعتی خوابیدم . ساعت 2 بود که برای ناهار رفتیم پایین . شیشلیک بابا پز خوشمزه ای خوردیم . امروز عقد دختر عموی قرقی بود . انشاالله خوشبخت بشن .

کمتر از یک هفته دیگه قراره اتفاق مهمی بیفته . قراره بریم مهمونی بهترین دوستی که داریم . مهمونی که جنسش با تمام مهمونی های دیگه فرق میکنه . توش نه از غیبت خبریه نه از خودنمایی و تکبر . می خوام امسال از اول ماه رمضون چله نگهدارم  . می خوام برای درست شدن کار همه ، رفع مشکلات همه و همه حاجات قشنگ آدم ها دعا کنم . از ته دلم دعا کنم . می خوام هر روز نیم ساعتی قرآن بخونم . دیشب داشتم به قرقی از وضعی که توش گرفتار شدیم گله میکردم . نمی دونم دیدیدیا نه . شب اخبار یک گزارش پخش کرد از یک خانواده مشهدی که بچه شون دچار ناراحتی پوستی بود . یه دختر 6 ساله به اسم نرگس . اوضاع پوستش وحشتناک بود . وقتی مداد میگرفت دستش از دستاش خون می ریخت . طوری بود که نتونستم غذام رو بخورم . پدر خانواده کارگر ساده بود  و هزینه های این بیماری خیلی خیلی بالا . آخرش نشون داد که این دختر کوچولو یه عروسک خیلی خوشگل تو دستشه و گزارشگر گفت " نرگسی که صورت خودش رو پشت عروسک زیباش قایم میکنه " خدایااااااااااااااااااااااا شرمنده ات شدم . شرمنده از اینکه این همه دادی و شاکر نبودم . شرمنده از اینکه حتی اندازه یه گاو هم مفید نبودم . شرمنده از اینکه یادم رفته سلامتی بزرگترین دارایی زندگیمه . خدایا همه بیمارها رو شفا بده ، پروردگارم دل هامون رو صفا بده . 


تو خالی

رابطه تنگاتنگی بین جیب با اخلاق وجود داره . هر چقدر جیب پر تر اخلاق خوبتر ، الکی .

امروز حالم خیلی خوب بود چون جیبم سنگین بود و احساس آرامش میکردم . بعد از چند ساعت دست کردم تو جیبم تا با دستم لمسشون کنم . دیدم خیلی نرمه ولی یکم هم  سفته . درش آوردم دیدم کلی دستمال دماغی . دیگه تا آخر حالم رو خودتون بخونید

تعطیل نامه

بسم الله الرحمن الرحیم

یک سلام پر انرژی و با نشاط به تمامی دوستان . انشاالله که این مدت به هم خوش گذشته باشه و کمبود خواب و استراحت جبران شده باشه .

چهارشنبه اولین روز تعطیلی بود . شب قبلش همسر جان حسینیه بود و ساعت 12 بر گشت . قرار بود زودتر برگرده که فقط بهم یه اس داد گفت کاری پیش اومده باید بمونم میام خونه بهت میگم . از وقتی ماشین رو فروختیم این موقع ها خیلی نگران میشم . همش فکر میکنم که الان چطوری می خواد برگرده اما خب یه خدای مهربون هست که اتفاقا بیشتر از خودمون به فکر ماست ، اینجور وقت ها یه کاری میکنه که یکی از دوستان سمت خونه ما کاری داشته باشه و خب ، هم اون به کارش برسه و هم قرقی اون وقت شب راحت بیاد خونه . اومد گفت شریک عزیز کسی رو برای آشتی فرستاده بود و اتفاقا خودش هم اومده بود . البته خودش جلو نیومده بود و فقط واسطه رو جلو فرستاده بود که اتفاقا دوست مشترک هر دوشون هست و این آقا خودش وکیل پایه یک دادگستری هم هست . میگه اومد کلی صحبت کرد که تو نباید این کار رو میکردی و تو که مال مردم خور نبودی ، تو که اهل نامردی نبودی ، حالا که فروختی باید سهم اینو کامل میدادی . میگفت حدود بیست دقیقه بدون مکث صحبت کرد و من فقط گوش دادم . وقتی حرفاش تموم شد با گوشیم سایت پروژه و روند ساختش رو نشونش دادم و بهش توضیح دادم . وقتی فهمیده بود که اون پروژه الان یک سال و نیمه اصلا کار نمیکنه و فقط 9 طبقه اومده بالا خیلی تعجب مبکنه . تعجبش وقتی بیشتر میشه که می فهمه شریک نزدیک دو سال هست (کمی بیشتر) که سهم شراکتش رو نداده . این آقای دوست مشترک، وقتی اینا رو میشنوه کلی از قرقی عذرخواهی میکنه میگه به من گفته بود خونه تموم شده متری 6 میلیون فروخته . سهم منو بالا کشیده و کلی چرت و پرت دیگه . امیدوارم مشکل اون خونه بزودی زود حل بشه چون اون بنده خدا هم حتما گرفتاره . خدایا به امید تو

چهارشنبه صبح ساعت 10:30 بزور کاردک از رختخواب جدا شدم . سریع یه چایی خوردیم و مثل همیشه هر کدوم نشستیم پای کار خودمون . قرقی برای تابستون یه کار تدریس گرفته باید سیلابس های درسی رو استخراج کنه . من هم چند روز پیش از طرف دبیرستانی که قبلا درس میدادم تماس گرفتند و گفتند از الان بهتون خبر دادیم که مثل پارسال نگی چون مهره نمی تونم ، از سال تحصیلی آینده برای درس کامپیوتر ما شما رو در نظر گرفتیم تا 15 تیر ، طرح درس و محتوای آموزشیتون رو برامون ارسال کنید . حالا اون وسط هم داشتم مینوشتم و هم ناهار درست میکردم . بعد از ناهار دیدم حوصله مون خیلی سر رفته . بلند شدم سالاد الویه درست کردم و ساعت 7 قرقی رفت ماشین پدر شوهر رو گرفت و به همراه خواهر شوهر رفتیم سمت پارک شریعتی . نمی دونم چرا من این پارک رو خیلی دوست دارم . محیطش برام بسیار آرامش بخشه . به قول قرقی اگه روزی فنچ گم بشه میشه راحت تو این پارک پیداش کرد . آقاااااااااا تا ما نشستیم چنان بادی پیچید . یعنی با یه دست شالم رو گرفته بودم با دست دیگم نون و وسایلی که تو راه خریده بودیم رو . اولش تصمیم گرفتیم برگریم . اما گفتیم کجاااااااااااااااااااااااا تو بادی بورز ما هم انسانیم تلاش میکنیم . سریع با کمک هم سفره انداختیم و چهار تا ظرف سنگین گذاشتیم چار طرفش و شاد و خرم نشستیم به حرف و چیپس و  ماست موسیر خوردن و شام خوردن و بازی کردن و .... ساعت 10 بود که وسایل رو جمع کردیم و گفتیم یه سر بریم تجریش ، زیارت امام زاده صالح . مسیر خلوت بود اما ... اونقدر ترافیک ورودی به امامزاده تجریش زیاد بود که راهمون رو کج کردیم و گازش رو گرفتیم و اومدیم خونه . شب خوبی بود و خیلی خیلی خوش گذشت . رسیدیم خونه و سریع دو تا دمنوش بابونه درست کردم و فیلم مورد علاقه ام ، هری پاتر ، رو گذاشتم و دیگه یادم نیست ساعت چند خوابمون برد .

پنجشنبه صبح ساعت 10 از خواب بیدار شدیم . مثل دیروز به کارهای شخصی خودمون پرداختیم . ساعت 7 عصر بود که پدر شوهرم تماس گرفت گفت مادربزرگ گفته شما هم بیایید . ما هم بلند شدیم آماده شدیم و برای شام رفتیم خونه مادر بزرگ قرقی . تو راه هم بستنی خریدیم . اونجا هم دو تا از خاله ها و یکی از دایی ها بودند . خوش گذشت . شب ساعت 12 برگشتیم خونه و باز من سریع ادامه فیلم هری پاتر رو گذاشتم و باز نفهمیدم کی خوابم برد .

جمعه صبح ساعت 6 از خواب بیدار شدیم . دوش گرفتیم و خوش تیپ و سر حال رفتیم خونه مامانم . طبق معمول صبحانه و ناهار اونجا بودیم . بعد از صبحونه ، بابا رفت کلی هویج و بستنی خرید وگفت هویج بستنی درست کنید . ساعت 12 هم دادش اینا اومدند . زهرا داره خانم میشه و من عشقم بهش هر روز بیشتر . دیروز کلی بازی کردیم و در کنار هم بهمون خوش گذشت . اولش سه دست حکم بازی کردیم که برای اولین بار با نتایج 7-5 ، 7-4 و 7-5 باختیم . خب تو بازی من و بابا باهم هستیم و داداش و خانمش باهم . قرقی هم کلا اهل اینجور بازی ها نیست . عموما کتاب می خونه . مامان هم داشت تو اون یکی اتاق تکرار سریال یوسف رو میدید و زهرا هم با موبایل بازی میکرد . بعد از حکم به اصرار زهرا چهار برگ بازی کردیم . زهرا عاشق اینه که با من باشه و معتقده عمه خیلی بازیش خوبه . قربونش برم من . قرار گذاشتیم جمعه هفته آینده هم همگی خانوادگی بریم استخر . یه مجتمع ورزشی پیدا کردم که همزمان هم سانس آقایون داره و هم خانم ها (البته استخرهاش جدا هستند هااااااااااااااااا) . ساعت 6 بلاخره دل کندیم و برگشتیم خونمون . البته جاتون خالی کلی هم با خودم فسنجون آوردم . مستقیم رفتیم خونه مادرشوهرم تا سری بهشون بزنیم . سکوتتتتتتتتتتتتتتتتتت حاکم بود . خواهر شوهر داشت خیاطی میکرد . پدر شوهر داشت روزنامه می خوند . مادر شوهر به محض رسیدن ما رفت برامون بستنی آورد و بعدش کنترل تلویزیون رو گرفت دستش و داشت کارتون جوجه اردک زشت رو از شبکه HD میدید و با هر حرف ما یک ولوم به صدای تلویزیون اضافه میشد . در سکوت جان افزایی بستنی خوردیم و بلند شدیم اومدیم سر خونه زندگی خودمون . بعضی وقت ها دلم برای همسرم خیلی میسوزه . بگذریم . روز خیلی خیلی خوبی بود . خدا تمام پدر و مادر ها رو حفظ کنه که باعث دور هم جمع شدن بچه هاشون میشن . به درخواست قرقی ، شام همبرگر درست کردم  و بعد از نظافت آشپزخونه و خوندن نماز ، بازی والیبال ایران لهستان هم شروع شد و من کلی حرص خوردم و آخرش هم باختیم .

چند روزیه که دلمون بچه می خواد . این حالتمون رو به فال نیک میگیرم و امیدوارم مشکلمون حل بشه . تمام امور به دست خداست

همایون خواجوی

بسم الله الرحمن الرحیم

دوشنبه صبح رفتم خونه مامانم . از جمعه ندیده بودم . جای همگی خالی برام دلمه برگ مو درست کرده بود . تا من رسیدم زن عمو زنگ زد و گفت من ناهار میام اونجا . بعد خانم پسر خاله بابا زنگ زد و گفت من هم ناهار میام  و بعد از اون دختر عموی بابا هم زنگ زد و گفت من و دخترم می خوایم ناهار بیاییم اونجا و اینطوری بود که الکی الکی مامان مهموندار شد . البته همشون به خاطر دلمه اومده بودند . دلمه برگ مو مامان حرف نداره ، بلاخص اینکه با برگ های تازه و کوچیک درست میکنه . ساعت 7 بود که با قرقی تماس گرفتم . قرار بود با هم برگردیم . گفت فنچ من کارم تا ساعت 9 شب طول میکشه شما خودت برو خونه . به خودم گفتم، الان که وقت داری یکم راهتو دورتر کن برو به خاطرات کودکیت سر بزن . راه خودم رو کج کردم و رفتم سمت خیابون سینا . هر قدم که برمیداشتم یاد دوران مدرسه میوفتادم . تقریبا دلم پرکشید رفت 23 سال پیش . موقعی که برای اولین بار رفتم مدرسه . بقالی رو دیدم که مامان هرزگاهی تو راه مدرسه برام ازش خوراکی می خرید . جالب بود فقط رنگ در و پنجره اش رو عوض کرده بودند از آبی تبدیل شده بود به کرم . انگار اون زمان ها آبی رنگ غالب شهر بود . دبستان من ، دبستان همایون خواجوی بود تو کوچه شهید همایون خواجوی . کنار این دبستان ، دبیرستان شهید رجایی بود که الان تبدیل شده به یک مجتمع بزرگ مسکونی . و کنار دیگش مدرسه راهنمایی نرجس بود . دبستان سر جاش بود مثل همون ایام قدیم . البته چند سال پیش برای رای دادن اومده بودم اینجا اما خب چون تو نمازخونه برگزار میشد و مامور واستاده بود نتونسته بودم چرخی بزنم . جند دقیقه ای واستادم جلوی در مدرسه . تمام خاطرات 5 سال دوران دبستانم جلوی چشمام ورق خورد . لبخند پت و پهنی رو لبام نشست . شاید کسی اگه از دور میدید میگفت این خانمه دیونه است . حق داشت لبخندم تبدیل به قهقه شده بود . یادم افتاد چه عزت و احترامی داشت وقتی مامور آبخوری شدم  و نمیذاشتم بچه ها با دست آب بخورن . چه لذتی داشت وقتی به عنوان مامور بهداشت انتخاب شدم و هر هفته شنبه ها بچه ها باید دستاشون رو میذاشتن رو میز و لیوان و دستمالشون رو کنارشون و من بازدید میکردم و هر کی که دستمال و لیوان نداشت یا ناخنش بلند بود اسمش رو مینوشتم . چه لذتی داشت که مبصر کلاس میشدم و میگفتم دست به سینه ، ساکت و اسم خوب و بد ها رو مینوشتم و جلوی خیلی خوب ها و خیلی بدها ستاره میذاشتم . چه لذتی میبردم وقتی بدون اجازه مامانم می رفتم از بوفه مدرسه ساندویچ های دست ساز زینب خانم رو می خریدم . چه لذتی داشت وقتی صبح ها میرفتیم مدرسه همه مرتب بودیم و موقعی که از مدرسه میومدیم بیرون درز مقنعه هامون دم گوشمون بود . چه لذتی داشت بچگی هامون . چیزی که الان دیگه بچه ها یادشون رفته . توی اون چند دقیقه سال ها برام مثل یه کتاب ورق خورد . این کوچه خواجوی از یه طرف به سینا و از طرف دیگه به کمیل راه داره . حرکت کردم رفتم سمت کمیل . انتهای کوچه رو چند سالی (فکر کنم 15 سال) میشه که پارک کردند و یه مجموعه ورزشی به اسم مجموعه ورزشی رودکی ساختن . روبروی اون یه مجموعه دیگه بنام یادیاران ساختند و در کنار اون فرهنگسرای انقلابه . نمی دونم الان هم بچه ها کاغذ دیواری میسازند یا نه ؟ اون زمان ها خیلی رسم بود که بچه ها کاغد دیواری بسازند . اصلا مسابقات کاغذ دیواری داشتیم . اون سالی که فرهنگسرا شروع بکار کرد ما دبستانی بودیم . تقریبا همه بچه های مدرسه تو کلاس های فرهنگسرا شرکت میکردند یکی دو بار هم برامون اونجا مراسم گرفتند . اونجا یه خانمی بود که خط درس میداد . همیشه سر کاغذ دیواری ها میرفتیم پیش ایشون و ازشون خواهش میکردیم که بسم الله الرحمن الرحیم رو برامون بنویسه . آخه خیلی امتیاز داشت که بتونی با قلم درشت و خوش خط بنویسی . وقتی رسیدم به انتهای کوچه خواجوی ، روبروم یک ورق دیگه از زندگی گذشته ام رو دیدم . مادرم بزرگ من تو خیابون کمیل زندگی میکرد . یعنی دقیقا روبروی کوچه خواجوی ، تو کوچه شهید خوش مقام . داخل کوچه شدم . شاید نزدیک 15 سال بود که من نیومده بودم اینجا . رفتم و جلوی در خونه مادر بزرگم واستادم . این خونه به اسم دایی ام بود که بعد از فوت دایی و پدر بزرگ و مادربزرگم ، زن داییم با ما قطع رابطه کرد و چندین سال پیش فهمیدیم خونه رو فروخته و چون دایی ام قبل از پدر بزرگ و مادر بزرگم فوت کرده بود پس به پدربزرگ و مادر بزرگم بهشون سهمی رسیده بود . بعد از فوت اونا هم سهمشون به دختر ها رسیده بود و مامان و خاله ها از طریق نامه فهمیدند که خونه فروخته شده . از خونه کلنگی دو طبقه هیچ خبری نبود . حتی درخت شاهتوت هم دیده نمیشد . به جاش یه ساختمون 4 طبقه دیدم . خاطراتم بیشتر از دو طبقه قد نمیداد . با بچه ها دور حوض میچرخیدیم . صد بار در روز از پله ها بالا پایین میرفتیم . اونقدر شاهتوت میکندیم و می خوردیم . از دستشویی اش هم حسابی می ترسیدیم . چون تو حیاط بود و پر سوسک . نمی دونم چرا ولی مرور این قسمت خاطراتم اندازه خاطرات مدرسه برام جذاب نبود . شاید به خاطر اینکه از مدرسه به دانشگاه رسیدم ، یه جورایی چیز بهتری کسب کردم اما از زمان فوت پدر بزرگ و مادر بزرگم دیگه محوریت خانواده از هم پاشید(پاچید) . شاید اون روزها به خاطر مامان جون و آقا جون همه خاله و دایی ها هر هفته دور هم جمع میشدند . اما بعد از اونا هر کی گرفتار کار خودش شد . شاید کمتر مجالی برای دورهمی وجود داشت . آروم برگشتم سر خیابون و سوار اتوبوس شدم . ساعت 9:15 بود که رسیدم خونه . این مدت اونقدر فکرم درگیر کار خونه و کار قرقیه که حوصله آشپزی رو هم ندارم . غذا پختن یعنی عشق داشتن ،یعنی کسی هست که برات خیلی مهمه ، یعنی زندگی جریان داره . البته زندگی ما هم جریان داره اما... سریع با قرقی تماس گرفتم و گفتم دو سیخ کباب بخر . البته کمی سوپ داشتیم و کمی برنج بدون خورشت . قرقی رسید و دیدم دو تا کوبیده با یه دونه جوجه خریده . می دونید که من عاشق جوجه هستم . بعد از شام متوجه شدم همسر جانمون غمگین و تو فکره . ازش پرسیدم چی شده که با بغض سنگینی جواب داد امروز چندتا از دوستام تماس گرفتند گفتند فلانی(شریکمون)باهامون تماس گرفته و بعد از اینکه کلی فحش بهم داده گفته این آدم بی خانواده است . هیچ واژه ای برای دلداری بلد نبودم . خودم هم اونقدر ناراحت شدم که ترجیح دادم در سکوت فقط کنارش بشینم و سرمو به سرش تکیه بدم .

امیدوارم در این ایام عزیز و مبارک همه شاد باشند

پی نوشت: امشب شب میلاد امام زمان . همیشه تو اینجور مواقع تو خیابون ما غلغله ای بپا میشه . همه جا رو آذین بندی میکنند و خب خیلی خیلی خیلی شلوغ میشه . خونه ما تو کوچه ایه که یکطرفه است . اینجور مواقع ماشینا از هر دو طرف میان و به جای صدای جشن ما اکثرا صدای فحش و دعوا میشنویم . ایکاش فقط یکم ، فقط یکم آدم ها صبور بودند . قیامتی تو کوچه برپاست .