روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

روزگار من و ما

احساس متفاوتی در زندگی وجود داره وقتی متوجه میشی که خدا از همیشه بهت نزدیکتره

بسته پیشنهادی

بسم الله الرحمن الرحیم
دیشب شب خوبمون رو یه زن خراب کرد . خدا هیچکس رو نصیب آدم زبون نفهم نکنه . ساعت 8:30 بود که زن شریکمون زنگ زد برای صدمین بار . شروع کرد به نفرین کردن و اراجیف گفتن . که شماها دزد هستید ، کلاه بردارید و ... یعنی خدایی شما به کسی که به جای 50 میلیون 130 میلیون بهتون پول بده چی میگید ؟ میگید کلاه بردار ؟ میگید نزول خور ؟ بابت خونه ای که فروش نرفته و حتی ساخته نشده ازمون 130 میلیون پول گرفته و کلی پشت سرمون و جلوی رومون فحش و نفرین نثارمون میکننند . خب از 130 ، 50 تومان رو پرداخت کردیم یه چک 70 تومانی مونده گفتیم هر وقت فروش بره . اومدند میگن برید کلیه تون رو بفروشید به ما ربطی نداره . معنی شریک و شراکت رو هم فهمیدیم .
ما خونه ای رو به همراه دوست قرقی 3 سال پیش در یک برج پیش خرید کردیم . مشارکت 50- 50 . خب حق امتیاز این برج که مبلغ 30 میلیون بود مال ما بود . قرار هم بود تا آخر صبر کنیم و در آخر کار این ملک بفروش برسه . شروع به پرداخت اقساط کردیم که از جایی به بعد به خاطر عدم پرداخت اقساط توسط این آقا و اون حق امتیاز قرارداد60 -40 شد . پارسال همین موقع ها بود که این آقا شروع کرد که برادر خانمم گفته این آقا داره سرت کلاه میذاره به من دو تا چک بده تا ببرم به اونا نشون بدم خیالشون راحت باشه . شد ماه رمضون شروع کرد من پول لازم دارم ، هیچی سر سفره ندارم بخورم برادر خانمم فشار آورده که دارن سرت کلاه میذارن ازشون چم بگیر . این فشار چک خواستن به این صورت روز و شب ادامه داشت . صبح زود ، نصف شب تو مهمونی روز تعطیل . تا اینکه دیگه کاسه صبر فرشید تموم میشه و میگه من دو تا چک به مبلغ 50 و 70 تومن بصورت امانی بهت میدم تا خیالت راحت بشه . خب پنچاه بابت پولی که تا اون موقع پرداخت شده بود و 70 بابت حساب و کتاب کردن سود که توسط خود شریک صورت گرفت . این پروژه هم از 6 ماه بعد از ثبت نام متوقف شد . هر بار به یک دلیل . یکبار به علت ارتفاعی که داشت ، یکبار به خاطر زمینش ، یکبار به خاطر عدم توضیحات شفاف گروه مهندسی و این آخرین بار تازه مشخص شده هنوز مجوز شهرداری نداره . این مجتمع از دو برج 35 طبقه تشکیل شده که در این 3 سال وقت 9 طبقه بالا اومده که اون هم برای یکسال و نیم پیشه و عملا خوابیده . از زمانی که چک رو گرفت بازی عوض شد و گفت من پولم رو می خوام . پارسال 3 ماه تموم هر روز بعد از ظهر با قرقی میرفتیم املاک . یعنی تو منطقه یک املاکی نبود که نرفته باشیم . اما خب ، وضع مسکن راکد بود ، این پروژه اصلا کار نمیکرد ، در یک کلام مشتری نبود . هرچقدر بهشون توضیح میدادیم حالیشون نبود . فقط میگفتند ما پولمون رو می خواهیم . کلی هم آبرو ریزی کردند مثلا چند بار اومدند جلوی در خونمون ، داداشش که ادعای مومن بودنش گوش فلک رو کر کرده بود با یکی اومد یه شب جلوی در خونه و خیلی با حال می گفتند اینا سر ما کلاه گذاشتند ما 50 تومان دادیم به ما 130 دادند ، اینا کلاه بردارند . این برادرش اونقدر در عالم خودش مومنه که ریش و سیبیل مدل هپلی میذاره و پیراهنش رو شلوارشه و موقع حرف زدن با خانما خشتک شلوارش رو نگاه میکنه . چک اول رو با فروش ماشین و طلا و به وسط اومدن یکی از دوستان قرقی پاس کردیم . از حق هم نباید گذشت قرار بود دوست همسر جان سهم این آقا رو بخره اما خب اون هم عقل داره چرا باید به پروژه ای که خوابیده و تکلیفش معلوم نیست پول بده . از زمان پاس شدن چک اول اینا دیگه ول کن نیستند تقریبا سه روز در هفته برای ما جنگ اعصاب راه میندازن . داداشش زنگ میزنه ، خودش که فقط اس ام اس فحش و نفرین میفرسته . مادر خانمش زنگ میزنه . خودش به دوستای مشترک خودش و همسر جان زنگ زده و داستان رو گفته و گفته فلانی خیلی کلاه برداره ، بعد دوستان مشترکشون زنگ زدند به قرقی گفتند تو خیلی دیونه ای به این الاغ 130 پول دادی؟ چک دوم که مبلغش 70 تومنه مونده . به دو دلیل . اول اینکه واقعا" پول نداریم و دوم اینکه زمزمه هایی مبنی بر ابطال پروژه شنیده میشه . یعنی نهایتا هرکی بیاد پول خودش رو بگیره بره . اینا میگن ما فقط تو سود شریکیم و تو ضرر به ما ربطی نداره . دیروز خانمش اومده بود خونه پدر شوهرم . یعنی جقجقه دیدید این خانمش بود . سه تا راه حل با حال داشت. در واقع با بسته پیشنهادی اومده بود . یا به ازای اون 70 تومن یه ملکی به نام اونا بزنیم ( به قول مریم کاربرد انگشت شصت دقیقا همینجا بود) یا کلیه هامون رو بفروشیم و پولشون رو بدیم ( باز بقول مریم کاربرد انگشت شصت دقیقا اینجا بود) یا اونا میرن از ما شکایت میکنند . که ما راه حل سوم رو به خاطر اینکه دیگه انگشت شصتی برامون باقی نمونده بود انتخاب کردیم .  شاید رد این زمان بهترین کار شکایت باشه . ما هرچقدر بهشون میگیم که شما اصل پولتون رو گرفتید و بهره پولتون رو الان می خواهید و شکایت شما حکم ربوی داره گوش شنوا ندارند . به هر حال من دیروز مرد ضعیف و ترسویی دیدم که خودش نشسته بود تو ماشی و زنش رو فرستاده بود برای دعوا . این روزها داریم تجربه میکنیم . داریم انسان بودن و انسان گونه رفتار کردن رو یاد میگیرم . امروز یکی از دوستان وکیلی معرفی کردند که شاید فردا برای مشاوره بریم پیششون . یه چیز جالب . دیروز اول خانم شریکمون زنگ زد و شروع کرد به تهدید و آخرش تلفن رو قطع کرد . قرقی زنگ زد به برادر بزرگه شریکمون ، آخه قرار بود فقط ایشون پیگیر باشن . بنده خدا داداشه کلی عذرخواهی کرد . گفت برادر من عقلش رو داده دست زنه حرف کسی رو گوش نمیده . گفتیم اصلا برای اینکه خیالتون راحت باشه برید شکایت کنید . گفت من در مورد شکایت و ربوی بودن درخواستشون بهشون تذکر دادم . کلا گوشش به این حرفا بدهکار نیست . چون زنش تو حوزه درس خونده فکر میکنه عقل کله . من شرمنده تون هستم .

به امید انسان بودن همه انسان ها

گالری گردی

بسم الله الرحمن الرحیم
سلامممممممممممممم 43079_29vfnr8_th.gif
دیروز آزمون ارشد دانشگاه آزاد رو دادم . در کل اولین بار بود که داشتم دانشگاه آزاد شرکت میکردم . سوالاتش به نظر من استاندارد نبود . بیشتر تشریحی بود . درسی مثل آمار 7 تا سوال تشریحی داشت . به هر حال امیدوارم به نتیجه مطلوب برسم . از قبل با بابا هماهنگ کرده بودم که منو ببره برای آزمون . پنجشنبه صبح بلند شدم و بعد از صرف یک لیوان شیر مشغول نظافت خونه شدم . راستش چون آخر هفته ها همسر جان خونه است و همین حضور فیزیکی اش باعث بهم ریختگی بالای 80% خونه میشه همیشه پنجشنبه ها خونه رو تمیز میکنم تا کمی اعصاب خودم آروم بشه و کثیفی به شلوغی اضافه نشه . البته ما بیشتر آخر هفته ها رو خونه مامان هستیم ولی همون یکی دو ساعت هم برای ترکیدن خونه کافیه . بعد از تموم شدن کارها رفتیم . شب خوبی بود و خوش گذشت .کلی هم توت فرنگی خوردم . جمعه صبح قرار بود که مامان و بابا برن بهشت زهرا که من هم گفتم میام اما متاسفانه خواب موندم . صبح ساعت 7 بیدار شدم دیدم رفتند . خونه رو مرتب کردم و صبحانه رو آماده کردم . تا مامان اینا برگردند یه انیمیشن خوب نگاه کردیم . ساعت 8:30 بود که دیدیم اومدند . تا بابا رسید نونها رو داد دستم رفت پایین . گفتم کجا میری؟ گفت صبح ماشینتون رو جابجا کردم الان اومدنی سوییچتون رو گذاشتم رو نون ها ، از آسانسور پیاده شدنی لیز خورد افتاد ته آسانسور . یعنی دو ساعت تمام خودمون انواع و اقسام چیزها رو پرت میکردیم از اون درز هیچی رد نمیشد از شانس ما سوییچ با دزدگیرش افتاده بود اونجا . بعد از صبحانه بابا و قرقی رفتند و با هزار مکافات کشیدنش بیرون . بابا رفت آسانسور رو تو نیم طبقه خاموش کرد و بعد رفت تو اون چاله و درش آوردند . ساعت 11 هم قرقی به علت مهمونی مادرشون برگشت خونه . با مامان اینا صحبت میکردیم که حرف از مهمونی افطار شد . خودمونی درجه یک رو حساب کردیم 82 نفر شدیم . مامان و بابا هم تصمیم گرفتند که امسال افطاری دعوت کنند ، نشستیم به حساب و کتاب و بالا و پایین کردن و شمردن مهمون ها . تصمیم گرفته شد تا آخر هفته بریم و جا رو بگیریم به احتمال بالای 90% هم تالار صبا ، محل دائمی مهمونی های فامیل رو میگیرند . ساعت 2:30 هم رفتیم سمت دانشگاه برای امتحان .ساعت 6:20 امتحانم تموم شد اومدم بیرون دیدم قرقی و خواهرش اومدند دنبالم . برام لباس هم آورده بودند . رفتیم گالری استاد خواهر شوهر. منو که میشناسید عاشق اینجور جاها (آره جون عمه ام). ده تا تابلو بود که دو سه تاش نقاشی و بقیه عکس بودند . نزدیک 20 دقیقه ای اونجا بودیم . با استاد خواهر شوهر صحبت کردیم . بعدش هم رفتیم پارک ساعی کمی قدم زدیم و نزدیک ساعت 9 برگشتیم خونه . تو خونه قرقی چنان نقد و بررسی از آثار گالری میکرد که من مونده بودم . تو عکس ها چیزهایی رو دیده بود که من اصلا ندیده بودم . خب اینجا اعتراف میکنم که من یه عیب بزرگ دارم و اون هم کم دقت بودنمه . خوب متاسفانه نسبت به مسایلی که بهشون علاقه ندارم کم دقتم و این خیلی جاها برام مشکل ساز بوده . بگذریم . شب خوبی بود . شام هم جای همگی خالی غذای مورد علاقه ام یعنی باقالی پلو با گوشت رو خوردم . این هفته سومین باری بود که داشتم این غذا رو میخوردم . من از خوردن دو تا غذا هیچ وقت سیر نمیشم . یکی جوجه کباب و دومی باقالی پلو با گوشت که با ماهیچه اش رو با هیچی عوض نمیکنم . نمی دونم دیشب چی شد که پیش مادر شوهرم مروری بر این سه سال گذشته با تلخی ها و سختی ها و خوشی هاش کردم . راستش بعضی وقت ها احساس میکنم چون یکسری از مسایل رو بیان نمیکنیم ، دیگران خیلی راحت به خودشون اجازه قضاوت و داوری میدند . شاید نیاز باشه که هرزگاهی بعد از گذشت اون ایام یه مروری بکنیم تا هم تلنگری به خودمون باشه که دیگه راه رو خطا نریم و هم دیگران بدونند که اگه جایی سکوت کردیم ، اگه جایی حاضر نشدیم  و خیلی اگه های دیگه برای چی بوده . اما میدونید دلیل اصلی اون همه سختی چی بوده ؟ ریسک ، آره ریسک برای بهبود شرایط موجود . ما ریسک کردیم ، اما چیزی که به ما اجازه ریسک داد این بود که ما دو نفر بودیم . شاید اگه بچه داشتیم هیچ وقت اینکار رو نمیکردیم . از طرفی ما بی گدار به آب نزده بودیم و برای شرایط پیش رومون چاره اندیشی کرده بودیم اما یک سال اضافه شدن به برنامه و بهم خوردن اوضاع کاری کمی برنامه رو پیچیده تر کرد . طبق برنامه این ریسک بازدهیش قرار بود دو ساله باشه اما خب بیشتر شد . یه قانونی وجود داره . ریسک بیشتر بازده بیشتری رو در پی داره . اما حقیقتا موردی که وجود داره اینه که امسال آخرین سالیه که ریسک میکنیم . چون باید به زندگی عادی برگردیم .
دلم برای خدا تنگ شده . دلم برای بندگیش هم تنگ شده . خیلی وقت ها که خسته از دست روزگار میشم خودمو میندازم تو آغوش خدا . بوش میکنم . غرق نگاهش میشم . اما به محض اینکه خستگیم برطرف میشه ، دلم آروم میگیره یادم میره که این حال خوش رو از کی دارم . یادم میره که بندگیش رو بکنم .
خدایا دوستت دارم واسه هرچی که بخشیدی همیشه این تو هستی که ازم حالم رو پرسیدی بازم چشمامو میبندم که خوبیهاتو بشمارم نمی تونم فقط میگم خدایا دوستت دارم .

شروع دوباره

بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
از وقتی بلاگفا دچار مشکل شد اتفاقات زیادی برام افتاده . برای اینکه فراموششون نکنم امروز تصمیم گرفتم تا درست شدن بلاگفای نامهربون یه وبلاگ جدید با همون نام قبلی درست کنم . نمی دونم دوستانم خواهند فهمید من اینجا رو ساختم یا نه اما امیدوارم اینجا هم دوستان خوبی پیدا کنم .
خبر اول و شاید کمی غافل گیر کننده ، قرقی بعد از ، حدود دو سال و نیم حقوق گرفت . البته مدیونید که فکر کنید که حقوق های عقب افتاده رو دادند بهش . علی الحساب یه مقداری دادند که اون مقدار دقیقا" به اندازه پرداخت اقساطمون بود . خب هیچکس حتی خانواده هامون هم از اینکه قرقی حقوقی دریافت نمیکرد خبر نداشت . تو این مدت همش از سرمایه می خوردیم و به قول معروف صورتمون رو با سیلی سرخ نگه میداشتیم ، اما بعضی از وقت ها شدت اون سیلی ها اونقدر زیاد بود که هنوز سنگینیش رو قلبمون احساس میشه . اما باز خدا رو شکر ، روزی که حقوقش رو گرفت با خوشحالی تماس گرفت و گفت آماده باش بریم بیرون . زود اومد خونه و آماده شدیم و رفتیم تیراژه . دنبال هدیه برای دوستش بودیم . آخه دوستش چند روز قبل ازدواج کرده بود . سر حل مشکل خونه خیلی بهمون کمک کرده بود . سی و پنج میلیون همینطوری بهمون قرض داده و گفته هر وقت خونه رو فروختید برگردونید . البته قرقی هم خیلی در کارهاش کمکش میکنه و شاید به جرات بتونم بگم کاری که براش میکنه اگه بیشتر از اون پول نباشه کمتر نیست .ایشون هم اینو خوب میدونه وگرنه عاشق چشم ابروی ما که نبوده . البته نباید از حق بگذریم که وقتی پول رو داد گفت خودم می خوام سهم شریکتون رو بخرم اما متاسفانه پولش جور نشد . اول تصمیم گرفتیم براش یه نیم سکه بخریم ، بعدش قرقی پیشنهاد داد براش تابلو بخریم . از این تابلوهایی که توش یه گل طلا یا نقره  هست . تو تیراژه چیزی پیدا نکردیم . برام عجیب بود که برای این کادو جایی مثل طالقانی -ولیعصر  یا پاساژ قائم رو ول کردیم اومدیم اینجا که به یکباره دیدم آقایی با دو تا میلک شیک کیت کتی واستاده جلوم . راستش من عاشق میلک شیک های امیر چاکلت هستم . یه شعبه تو تیراژه داره و اصلا بهونه بیرون اومدنمون همین بود . رفتیم نشستیم و یه کیک هم سفارش دادیم و کمی صحبت کردیم . شب خوبی بود و کلی خوش گذشت .
خبر دوم ، جواب کارشناسی ارشد اومد . باز مثل پارسال شانس قبولی تو تهران رو ندارم . بر خلاف پارسال که همسر جان میگفت شهرستان رو بزن و من قبول نکردم ، امسال من دوست داشتم شهرستان رو بزنم اما با مخالفت شدید قرقی روبرو شدم . اولش فکر کردم به خاطر هزینه راهه اما وقتی گفت پردیس دانشگاه های داخل تهران رو بزن اما شهرستان نه ، فهمیدم مسئله چیز دیگه ایه .
خبر سوم و شاد اینکه ، مامان از تبریز برگشت و ما رو با سوغاتی های خوشمزه باز شرمنده کرد . گردو ، عسل ، ادویه های تازه و از همه باحالتر سمنو . رفته بودند با خاله سمنو درست کرده بودند . دست هر دوتاییشون درد نکنه . دو روز قبل از اینکه مامان بیاد با قرقی رفتیم خونشون و خونه رو کردم مثل دسته گل . اونقدر خونشون تمیز شده بود که خودم ذوق میکردم . قرقی هم کلی از این کارم تشکر کرد و گفت همینکه پدر و مادرت رو خوشحال میکنی و اونا برامون دعا میکنند برای زندگیمون کافیه .
خبر چهارم ، چند باری این مدت با قرقی که اسمش موقع دعوا میشه ، یه اسم تو صفحه دوم شناسنامه ، بگو مگو کردیم ، که خدا شاهده الان حتی یادم نیست سر چی بود . کلا دعوای ما اینطوریه . چند وقت پیش سر یه موضوعی که باز یادم نمیاد حرفمون شد طوری که برای اولین بار بالشم رو آوردم انداختم جلوی تلویزیون ، مثلا نمی خواستم کنارش بخوابم ، اومد بره چراغ ها رو خاموش کنه ، طبق عادت هر شبم گفتم یه لیوان آب برام بیار . آب رو آورد گفتم میای بازی کنیم . رفت شطرنج رو آورد و وسط بازی یادمون افتاد با هم قهریم . اونقدر خندیده بودیم . قشنگیه زندگی مشترک به اینه . زود یادمون میره .
خبر پنجم اینکه ، جمعه هفته گذشته خونه مادر قرقی ناهار دعوت بودیم . البته فقط ما اونجا بودیم . بعد از ناهار و استراحت پدرشون گفت بریم پارک و از اونجا شام بریم بیرون . با برادر شوهر تماس گرفتند اونا هم اومدند و رفتیم پارک آب و آتش . جای سوزن انداختن نبود . با کلی دردسر جای پارک پیدا کردیم و یه دور روی پل طبیعت زدیم و برگشتیم رفتیم نشاط برای کباب ترکی خوردن . البته چون من دوست ندارم فقط سیب زمینی خوردم . راستش اصلا روزهای آخر هفته از نشاط خوشم نمیاد . باید واستی بالای سر مردم تا غذاشون تموم بشه . در ضمن من چند وقتی میشه که دیگه حتی از گوشت کباب ترکی هم خوشم نمیاد . احساس میکنم بوی خاصی میده و بعد از خوردنش حالم بد میشه .
جمعه این هفته هم آزمون ارشد دانشگاه آزاد رو دارم . ماه رمضون داره نزدیک میشه و من به رسم هر سال می خوام یه خونه تکونی حسابی انجام بدم و بعدش مثل یه خانم کدبانو برم خرید و بخچال و فریزر رو پر کنم .
امیدوارم روزهای خوبی در انتظار هممون باشه .
خوشحالم که دوباره دارم مینوسیم و امیدوارم اینجا هم با دوستان خوبی آشنا بشم . به امید موفقیت همه